Monday, March 17, 2008

نوروز مبارک

Monday, February 25, 2008

عوامل پیروزی

تلویزیون رو روشن می‌کنم. شبکه خبر داره خلاصه اخبار رو می‌گه. خبر دومی که گوینده می‌گه، اینطوری شروع می‌شه:
امروز آقای آقازاده، رئیس سازمان انرژی اتمی در جلسه هیأت دولت حاضر شدند تا گزارش کارشناسی عوامل پیروزی ایران در مناقشه اتمی را در اختیار هیأت دولت بگذارند

موضوع برام جالب می‌شه و کنجکاو می‌شم تا عوامل پیروزی رو که این روزها تقریبا از صبح تا شب در همه کانالها در موردش صحبت می‌شه، بدونم. خبر اینطوری ادامه پیدا می‌کنه:
ایشان امدادهای الهی را یکی از مؤثرترین عوامل این پیروزی بزرگ برشمردند و خاطر ...

همینجا تلویزیون رو خاموش می‌کنم تا بیشتر از این به خودم توهین نکرده باشم.

Monday, February 4, 2008

دختری از دختران ایران

بچه که بودیم، تفریح ما بازیگوشی بود و تفریح او کتاب خواندن. یادمه همیشه عاشق این بودم که ماجرای یکی از اون رمان‌هایی که خوانده برایم تعریف کند. او را از همان دوران کودکی به عنوان "کسی که خیلی چیزها می‌دونه" می‌شناختم. او از همان اول، دختری بسیار ظریف و احساسی بود؛ درست برخلاف اکثر آدم‌هایی که دور و برش بودند. پنداری تافته جدا بافته‌ای بود در آن جمع.
سنش که بالاتر رفت، مساله ازدواجش مطرح شد. او آدمی نبود که اعتقاد به ازدواج سنتی داشته باشد اما در خانواده‌ای بود مذهبی و مانند بسیاری از دختران این سرزمین، حق انتخابی نداشت. بی انصافی است اگر بگویم هیچ حق انتخابی نداشت - بعد از رد شدن داماد و خانواده‌اش از فیلترهای مادر، پدر، خواهران و برادران، او می‌توانست نظر خودش را بگوید. این داستان، چهار سالی طول کشید اما دیگر داشت دیر می‌شد. هرچه زودتر باید او ازدواج می‌کرد وگرنه روی دست خانواده می‌ماند.
یکدفعه خبر آمد که بالاخره او جواب مثبت به یکی از خواستگارهای تایید شده داده‌است. به نظر می‌آمد تنها وجه اشتراک او با تازه داماد، تحصیلاتشان است - هر دو پزشک بودند. چند سالی از ازدواجشان گذشته بود و او هنوز مادر نشده بود زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید که "می‌گویند هنوز زود است". نمی‌دانم واقعا به این حرف اعتقاد داشتند یا اصلا علاقه‌ای برای بچه‌دار شدن وجود نداشت و این حرف، بهانه‌ای بیش نبود. اما مگر می‌توانستند در برابر حرف مردم ایستادگی کنند؟
سرانجام او مادر شد...
اسمی که برای دخترش انتخاب کرد یک اسم عربی بود؛ باور کردنی نبود که او این همه عوض شده باشد اما واقعیت داشت. او که علاقه زیادی به اسم‌های ایرانی داشت و از اسم‌های عربی خوشش نمی‌آمد، اسم عربی برای فرزندش انتخاب کرد.

از همان دوران کودکی رابطه بسیار خوبی باهم داشتیم. این روزها هم که شاید هر چند ماه یکبار همدیگر را می‌بینیم یا باهم صحبت می‌کنیم، همان رابطه قوی بینمان را احساس می‌کنم. هیچ وقت در مورد اینکه از زندگی فعلی خود راضی است یا نه، صحبتی نکرده‌ایم ولی به نظرم او سزاوار سرنوشت بهتری بود.

Wednesday, January 16, 2008

Evanescence


یکی از آهنگ‌های گروه Evanescnece که من خیلی دوستش دارم، آهنگ Lacrymosa است. این آهنگ من را به یاد تم‌های کلیسایی می‌اندازه.


این آهنگ را میتوانید از اینجا گوش کنید:

پی‌نوشت: متن آهنگ (از elyrics):
Out on your own,
Cold and alone again.
Can this be what you really wanted, baby?

Blame it on me,
Set your guilt free.
Nothing can hold you back now.

Now that you're gone,
I feel like myself again.
Grieving the things I can't repair and willing...

To let you blame it on me,
And set your guilt free.
I don't want to hold you back now love.

I can't change who I am.
Not this time, I won't lie to keep you near me.
And in this short life, there's no time to waste on giving up.
My love wasn't enough.

And you can blame it on me,
Just set your guilt free, honey.
I don't want to hold you back now love.

Wednesday, November 21, 2007

قهوه ست


از پل کالج که رد می‌شی و بوی قهوه تازه قهوه ست به مشامت می‌خوره، برای چند لحظه احساس می‌کنی وارد دنیای دیگری می‌شوی.

Wednesday, November 14, 2007

ایران و سایه جنگ

داشت در مورد نظر خودش در مورد وضع فعلی ایران توضیح می‌داد. می‌گفت به نظرش ایران مانند یک خونه کلنگی می‌مونه که هی دارند سعی می‌کنند بازسازیش کنند ولی اینقدر اوضاعش خراب شده که همه این هزینه‌ها به هدر می‌ره و جوابی نمی‌ده. باید کوبید و دوباره ساخت...

همون حین داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر نظرم باهاش متفاوته. به نظر من ایران (و هر جامعه دیگه) یک فرق اساسی با یک خونه کلنگی داره و اون زنده بودنشه؛ مثل یک درخت. حتی اگر کسی هم نخواد بهترش کنه، خودش خودشو تصحیح می‌کنه. کوبیدن اون و دوباره ساختنش مثل این می‌مونه که یک درخت چندین ساله رو قطع کنی و به جایش نهالی بکاری که سالها طول می‌کشه تا هم‌قد درخت قبلی بشه.

امیدوارم کار به کوبیدن ایران به امید ساختن دوباره اون نکشه.

Sunday, September 9, 2007

نوازندگان ونک

هر از چند گاهی مسیرم به میدان ونک می‌خورد. قبلا هر موقع از این میدان رد می‌شدم، مردی را می‌دیدم که در گوشه تاریکی از این میدان یک سنتور جلوی خود گذاشته و با نواختن آن به دنبال جلب توجه عابران برای کمک کردن است. اما دو روز پیش که از این میدان رد می‌شدم، صحنه عجیبی دیدم. جای آن مرد سنتور زن را دو پسر با موهای ژل زده گرفته بودند که در حال نواختن گیتار بودند.