بچه که بودیم، تفریح ما بازیگوشی بود و تفریح او کتاب خواندن. یادمه همیشه عاشق این بودم که ماجرای یکی از اون رمانهایی که خوانده برایم تعریف کند. او را از همان دوران کودکی به عنوان "کسی که خیلی چیزها میدونه" میشناختم. او از همان اول، دختری بسیار ظریف و احساسی بود؛ درست برخلاف اکثر آدمهایی که دور و برش بودند. پنداری تافته جدا بافتهای بود در آن جمع.
سنش که بالاتر رفت، مساله ازدواجش مطرح شد. او آدمی نبود که اعتقاد به ازدواج سنتی داشته باشد اما در خانوادهای بود مذهبی و مانند بسیاری از دختران این سرزمین، حق انتخابی نداشت. بی انصافی است اگر بگویم هیچ حق انتخابی نداشت - بعد از رد شدن داماد و خانوادهاش از فیلترهای مادر، پدر، خواهران و برادران، او میتوانست نظر خودش را بگوید. این داستان، چهار سالی طول کشید اما دیگر داشت دیر میشد. هرچه زودتر باید او ازدواج میکرد وگرنه روی دست خانواده میماند.
یکدفعه خبر آمد که بالاخره او جواب مثبت به یکی از خواستگارهای تایید شده دادهاست. به نظر میآمد تنها وجه اشتراک او با تازه داماد، تحصیلاتشان است - هر دو پزشک بودند. چند سالی از ازدواجشان گذشته بود و او هنوز مادر نشده بود زمزمههایی به گوش میرسید که "میگویند هنوز زود است". نمیدانم واقعا به این حرف اعتقاد داشتند یا اصلا علاقهای برای بچهدار شدن وجود نداشت و این حرف، بهانهای بیش نبود. اما مگر میتوانستند در برابر حرف مردم ایستادگی کنند؟
سرانجام او مادر شد...
اسمی که برای دخترش انتخاب کرد یک اسم عربی بود؛ باور کردنی نبود که او این همه عوض شده باشد اما واقعیت داشت. او که علاقه زیادی به اسمهای ایرانی داشت و از اسمهای عربی خوشش نمیآمد، اسم عربی برای فرزندش انتخاب کرد.
از همان دوران کودکی رابطه بسیار خوبی باهم داشتیم. این روزها هم که شاید هر چند ماه یکبار همدیگر را میبینیم یا باهم صحبت میکنیم، همان رابطه قوی بینمان را احساس میکنم. هیچ وقت در مورد اینکه از زندگی فعلی خود راضی است یا نه، صحبتی نکردهایم ولی به نظرم او سزاوار سرنوشت بهتری بود.
Monday, February 4, 2008دختری از دختران ایران
Posted by
Pendaar
at
4:52 PM
|
||
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 نظر:
دوستی داشتم که همین ریختی که میگی بود. با همهی بر و بچههایی که من میشناختم فرق داشت. از اولش خانوم و درس خون بود. من که اومدم اینجا چند سال بعد عاشق پسری توی دانشگاه شد اونجا. خانوادهاش با داد و فریاد یارو رو که اومده بود برای خواستگاری از خونه بیرون کردن. این دختر بیچاره موند و خواستگارهای انتخاب شده توسط پدر و ماردش. پدر و مادرش هر دو پزشک بودن و برای همین یه خواستگار پزشک براش انتخاب کردن و اون هم از سر ناچاری بله رو گفت. چند سال پیش که اومدم ایران رفتم دیدنش. پدرش پزشکه ولی طبابت نمیکنه الان دیگه. افتاده توی کار کامپیوتر!!! یه بچه هم داره. من پر رویی کردم پرسیدم راضی هستی و معلوم شد که زیاد هم راضی نیست. دلم براش سوخت. همیشه شاگرد اول دبیرستان بود و شاگرد اول رشتهی خودش توی دانشگاه بود. به قول تو سرنوشت بهتری رو سزاوار بود ولی گاهی خانواده با آدم کاری میکنه که دشمن نمیکنه. این هم یکی از اون موارد بود به گمانم. چقدر خوشحالم که سر زدم و دیدم به روز هستی. روزهات شاد دوست من.
من معتقدم این نوع رفتار پدر و مادر از روی دلسوزی و کمک به بچههاشون نیست بلکه یک برخورد کاملا خودخواهانه است و اینکه خودشون رو مالک بچههاشون میدونن.
من یک بار باید بشینم نظر خودمو در مورد اینکه هدف منطقی از بچهدار شدن چی میتونه باشه بنویسم.
امیدوارم که از این به بعد هم سرزدن به این وبلاگ باعث خوشحال شدنت بشه دوست خوبم ;)
پنداره عزیز منم فکر میکنم اکثر پدر و مادرها به خاطر دلیلهای اشتباه بچه دار میشن. بعضی کارهایی که خانوادهها با بچههاشون میکنن و اسمش رو میذارن دلسوزی یا خیر خواهی واقعا نمیدونم باید در موردش چی گفت. فقط میدونم کمک نخواسته اسمش دخالت هستش. بیشتر خانوادهها هم به خودشون حق این دخالت رو میدن. نمیدونم از کجا باید این برنامهها عوض بشه. چشم من که آب نمیخوره چیزی عوض بشه. فقط اگر بچهها از خودشون استقلال داشته باشن شاید بتونن کاری کنن. اون هم سخته. روزهات شاد دوست من.