پیادهرویی با عرض ۲ متره. تعداد عابرانی که دارند از اون رد میشوند به ۲۰ نفر هم نمیرسه. یکنفر با موتورش اومده توی پیادهرو و میخواد وسط پیادهرو با موتورش دور بزنه. به دوستش میگه: "این عوضیها چرا وای نمیایستند تا من دور بزنم؟"
ده قدم اونطرفتر یکی بساطش رو وسط پیادهرو پهن کرده و داره سیدی فیلمهای روز سینمای ایران و جهان را با کیفیت بالا میفروشه. به همکارش میگه: "این آدمها چرا اینطورین؟ اینهمه راه رو ول کردهاند و از بغل وسایل من رد میشن!" دستفروشها رو که رد میکنی به خط عابر پیاده میرسی. از خیابون که میخوای رد بشی چهار بار باید به عقب بپری تا ماشینهایی که بدون توجه به تو و بقیه عابرها با سرعت از اونجا رد میشوند به تو نخورند ...
Wednesday, June 13, 2007پیادهروPosted by Pendaar at 4:04 PM
|
||
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 نظر:
باور کن همه اینها برای ما که این طرف هستیم حالی داره که نمیشه گفت. اینها رو که میخونم یعنی زندگی اونجا هیجان داره. میدونم بعد از مدتی زندگی اونجا همه اینها میشه باعث سردرد و ناراحتی. دفعه پیش که اومده بودم ایران هر کی میپرسید خوب اینجا رو دوست داری میگفتم آره اینجا زندگی هیجان داره. روزی صد دفعه عزرائیل رو باید جواب کنی تا از این ور خیابون بری اونور خیابون. همه میخندیدند. حالا بر عکسش اینجاست. همه چی خیلی پاستوریزه و کنسروی هستش. همه سر خط میایستن تا رد بشی. همه چی دیگه زیادی منظمه تا جایی که آدم گاهی حرص میخوره از بعضی از قوانینشون. میفهمم چی میگی. تو هم حرص نخور از اینهایی که گفتم. دلم تنگ شده بود برای هیجان اونجا.